«شهید سید احسان حاجی حتم لو»، در روز چهارشنبه اول فروردین 1363، هجری شمسی، مصادف با هفدهم جمادی الثانی سال 1404 درخانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. پدرش از سادات حسینی تربیت حیدریه و مادرش اهل گرگان است.
سید احسان عضو گروه تخریب تیپ 45 جوادالائمه بارها به مناطق مرزی کشور و مبارزه با گروهای انحرافی پژاک واشرار و نیز مناطق برون مرزی از جمله سوریه و لبنان انجام وظیفه نموده بود.
وی سرانجام در عصر روز دوشنبه 13 بهمن 1393، مصادف با دهه فجر انقلاب اسلامی همراه با دیگر همرزمانش با شعار (کُلُنا عَباسُکَ یا زینب) در حومه شهر حلب سوریه به آرزوی دیرینه اش رسید و جامه فاخر شهادت را برتن کرد.
به مناسبت روز پاسدار به دیدار خانواده اولین شهید مدافع حرم شهر گرگان، «شهید سید احسان حاجی حتم لو»، رفتیم و گفتگویی صمیمی با مادر و همسر آن شهید بزرگوار داشتیم که آن را با هم می خوانیم.
مادر جان لطفا از خودتان به ما بگویید.
من «مریم خوریانی»، هستم، متولد 1338، دوازدهم خرداد ماه سال 1356، با همسرم محمد حاجی حتم لو، که ازدواج کردم. ماحصل ازدواج ما، چهار فرزند دو دختر و دو پسر است. «سید احسان»، فرزند سوم من بود. تمام سال های که از خداوند عمر گرفتم. همیشه قانع بودم و همه دلخوشی من ساده و یک لقمه نان حلالی که در کودکی پدر زحمتکشم سر سفره می آورد و بعد از ازدواجم پدر سید احسان که آرایشگر است.
با تمام سختی ها و کمبودها، در کنارش زندگی خوشی را گذرانده ام. سال ها در یک خانه شصت متری با چهار تا بچه فرزند قد و نیم قد زندگی کردیم. ولی هر چه بود دلخوشی بود.
از سید احسان بیشتر برای ما بگویید:
خداونداحسان را درست لحظه سال تحویل 1363، به ما داد. توپ آغاز سال جدید را که زدند، به دنیا آمد. پرستار بوسه ای به صورتش زد و گفت: «این بچه قدم خیری دارد چون هم سید است و هم توی این لحظه به دنیا آمده است.» اسمش را احسان گذاشتیم. چون این اسم برازنده اش بود. از چهار فرزندی که خدا به من و پدرش داد، از همان اول بچه آرام و صبوری بود.
سال 1381، دیپلم گرفت. قرار بود برای دانشگاه درس بخواند، اما مدتی زیر نظر گرفتمش و دیدم کتاب های کنکور را حتی نگاه هم نمی کند. گفتم: «احسان مگه دانشگاه نمی خواهی بروی؟» گفت: نه مامان، می خواهم وارد سپاه بشوم.» اول به خاطر سختی های که این کار داشت موافقت نکردم. ولی وقتی اصرار و علاقه اش را دیدم قبول کردم. از همان اول وارد واحد تخریب و به عنوان نیروی رسمی وارد سپاه شد. فوق دیپلم و لیسانسش را هم بعد از رفتن به سپاه گرفت. به اکثر شهرهای مرزی ایران برای ماموریت رفته بود. ماموریت های برون مرزیهم به لبنان، افغانستان، پاکستان و سوریه داشت.
از دوران کودکی سید احسان برایمان بگویید:
سید احسان، از همان سن و سال کم به مسائل مذهبی گرایش نشان می داد. پسرم از همان دوران کودکی وارد بسیج پایگاه شهید بهشتی در مسجد نزدیک خانه مان شد. خدا رو شکر در همین مسجد رفتن ها دوست های خوبی هم پیدا کرد.
نمازش را هنوز به سن تکلیف نرسیده می خواند و روزه اش را هنوز واجب نشده بود می گرفت. بعد از آن هم، بزرگتر که شد به هیئت فاطمیون رفت و با بچه های خوب آنجا دوست گرمابه و گلستان شد.
در دوران کودکی، نوجوانی و جوانی من و پدرش کوچکترین استرسی از جانب احسان نداشتیم جز همین ماموریت های شغلی اش که می رفت. من تا آخرش به این ماموریت رفتن های او عادت نکردم. همیشه تا برود و بازگردد دلم هزار راه می رفت تا احسانم بازگردد.
خاطره ای از این ماموریت های سید احسان دارید؟
یک بار برای ماموریت به لبنان رفته بود. چند روز بعد دو سه تا از دوستانش آمدند و زنگ خانه ما را زدند. از پشت آیفون دیدم همه آنها لباس مشکی به تن کرده اند. یک دفعه بد جور ترسیدم. با خود فکر کردم نکند خدای ناکرده برای احسان اتفاقی افتاده است!
زدم زیر گریه و گفتم: «چی شده؟ احسان چیزی شده؟» گفتند: «نه حاج خانم آمده ایم مدارک سید احسان را بگیریم.» اولش باور نمی کردم، بندگان خدا کلی قسم و آیه خوردند تا باورم شد احسان سالم و صحیح است. انگار همیشه ته دلم منتظر حادثه ای بودم.
از آخرین دیدارتان با فرزندتان برایمان بگویید:
من از این ماموریت آخر اصلا خبر نداشتم. مثل همیشه آمد خانه ما برای خداحافظی و گفت: قرار است امشب برای ماموریت برود، اما نگفت کجا. نمی دانم چرا اصلا نپرسیدم. با خود گفتم: حتما از همان ماموریت های کاری همیشگی است. خیلی عجله داشت. گفت: «ماموریتم یه دفعه پیش آمده، می خواهم بروم کار دارم و خیلی عجله دارم.
وقتی داشت می رفت نمی دانستم برای آخرین بار او را بغل می کنم و می بوسم. سرتاپایش را نگاه کردم و در دلم قربان صدقه اش رفتم. از ریش هایش خوشم می امد. مثل همیشه بوی عطر گل و گلاب می داد. یک بار از او پرسیدم: «مامان! چیزی زدی این قدر بوی خوبی می دهی؟» خندید و گفت «نه!» بچه ام خوشبو بود و آن هم به خاطر رفتار خوب، ایمان قوی و زیارت عاشورایی بود که هر روز می خواند.
در ادامه گفتگوی خودمان را با همسر شهید خانم« فاطمه ایزدی نامقی»، ادامه دادیم.
از احسان برایمان بگویید:
مراسم عقدمان که تمام شد برای زیارت به تپه نورالشهدا رفتیم. زیارت نامه خواندیم و مزار هشت شهید گمنام آنجا را زیارت کردیم. بعد داخل همان محوطه روی یک نیمکت زیر سایه یک درخت نشستیم. باد سردی می وزید. با این که حس و حالمان را دوست داشتم، از سردی هوا می خواستم بلند شوم. احساس کردم احسان، می خواهد مطلب مهمی را به من بگوید ولی در چشمانش تردید را می دیدم.
بلند شدیم تا برویم ولی به یکباره رو به من کرد و گفت: «میشه چند لحظه صبر کنی می خواهم مطلب مهمی را به شما بگویم.» با لبخند به صورت من نگاه کرد و گفت: «می دونم امشب اولین روز مشترک زندگی ما است و شاید گفتن این مطلب اصلا درست نباشد. ولی لازم است یک مطلب مهم را با شما درمیان بگذارم.»
نگاهی به او انداختم. کنجکاو و منتظر بودم تا بشنوم این مطلب مهم چیست که انقدر او را پریشان کرده است؟
در ادامه صحبت هایش چنین گفت: «بزرگترین آرزوی من شهادته. می خواهم این را بدونی و دعا کنی به آرزویم برسم.»
نمی دانم چرا آن لحظه اصلا از حرفش تعجب نکردم، و اصلا ناراحت نشدم. در کلامش و نگاهش عمق و معنای حرفش را فهمیدم. از همان شهدایی که کنارشان بودیم، دلم را قرص و محکم کردم. با آرامشی عجیب به او گفتم: «حالا که بزرگترین آرزویت شهادت است، امیدوارم به آرزوی قلبی ات برسی.»
پنج سال و دو ماه از آن روز گذشت و احسان به آرزویش که همانا شهادت بود رسید.
وقتی همسرتان برای آخرین بار به ماموریت رفت شما فرزندتان سید محمد طه را چهار ماه باردار بودید چطور راضی شدید همسرتان به این ماموریت حساس و دشوار برود؟
سال 1392، دفعه اولی که احسان می خواست برود به ماموریت سوریه، خیلی بی قراری می کردم. حتی به او گفتم: «تو رو خدا نرو. اصلا این همه جوان چرا شما؟» احسان گفت: «این چه حرفیه خانمی؟ دارند به حرم حضرت زینب جسارت می کنن. روت می شه اون دنیا سرت رو جلوی امام حسین «ع »، بالا بگیری؟ «خیلی سعی کردم که هر جوری هست کاری کنم نرود. اما وقتی احسان این حرف را زد، دلم نرم شد. گفتم: «برو اشکال نداره. »
من خبر نداشتم، بعد از شهادتش شنیدم که پیش حاج آقا علوی رفته و استخاره گرفته بود. حاج آقا به او گفته بود: «استخاره ات خیلی خوبه، ولی سختی زیاد داره.» اما بعد از اینکه احسان به حاج آقا گفته بود: برای رفتن به سوریه استخاره کرده است، حاج آقا به احسان گفته بود: « شما تازه دامادی، لغوش کن.» احسان جواب داده بود: «می دونید من چقدر دوندگی کرده ام که نوبت من بشه؟ خیلی سخته برام لغوش کنم حاج آقا.»
قبل از رفتن به او گفتم: «احسان، خطرناکه. تو رو خدا مراقب باش می روی اونجا. یه وقت خدایی نکرده کمین کرده باشن یا مثلا انفجاری، تیراندازی ای، چیزی بشه.» گفت: «خانومی ، اصلا نگران نباش. ما که می ریم اونجا، توی منطقه هیچ داعشی ای نیست. ما فقط برای پاکسازی مین به آنجا می رویم.» با این حرف ها آرام می شدم و فکر می کردم واقعا موقعیت امنی دارند.
حتی نمی دانستم که ماموریت های برون مرزی اش داوطلبانه است و هیچ اجباری در کار نیست. من نپرسیده بودم و او هم نگفته بود. حس خودم این بود که اجباری است. یک وقت هایی که به عکس هایش نگاه می کنم، به او می گویم: «خیلی ناقلایی تو. این همه گریه های منو دفعه اول دیدی و سفرت رو لغو نکردی؟»
در این پنج سال او را خوب شناخته بودم. برای هر چیز دیگری که بود و اشک های مرا می دید، امکان نداشت احساسم را نادیده بگیرد. خوب می دانم، چون بحث عقیده اش در میان بود، روی همه چیز پا گذاشت. آن موقع یعنی سال 1392، تکفیری ها سه منطقه را محاصره کرده بودند با جمعیت هفتاد هزار شیعه. اهالی این مناطق از نظر وضعیت غذا آنقدر در مضیقه بودند که علف می خوردند. هر وقت احسان این ها را برایم تعریف می کرد، می دیدم که اشک در چشم هایش جمع می شد.
از خصوصیات همسرتان برای ما بگویید:
احسان، به زیارت عاشورا علاقه عجیبی داشت. همیشه در جیبش بود و می خواند. دو رکعت نماز به استغاثه به حضرت فاطمه را هم به خودش واجب کرده بود. که هر روز بعداز نماز مغرب می خواند. هم رزم سوریه اش، آقای احدی، گفت: احسان صبح همان روز شهادتش که می خواست برود منطقه برای شناسایی، چفیه اش را روی زمین پهن کرد و برعکس همیشه همان صبح نماز استغاثه اش را به جا آورد. انگار خودش از شهادتش آگاه بود و می خواسته نمازش را ادا کرده باشد.
یک تسبیح تربت هم داشت که همیشه در دستش بود و ذکر می گفت. همیشه به من می گفت: «با تسبیح تربت ذکر بگو، چون یه وقتی اگر فرصت نکنی یا مثلا نرسی ذکر بگی، این تو دستت هم که باشه، ملائکه به جای شما ذکر می گن.»
این تسبیحش را روزهای اول بعد از شهادتش در دستم گرفته بودم و ذکر می گفتم تا آرام شوم.
از روزهای زنگ مشترکتان برایمان بگویید:
محبت در زندگی ما دو طرفه بود و همین زندگی مان را شیرین کرده بود. اصلا با محبت زندگی مان می گذشت. لازم نبود الکی یا به زور چیزی را به دست بیاوریم. احسان عادت داشت وقتی با من صحبت می کرد دست هایم را می گرفت. یا مثلا کنار هم روی مبل نشسته بودیم و داشتیم تلوزیون نگاه می کردیم. یک دفعه دستم را می گرفت و توی دست هایش فشار می داد و می خندید. همه این پنج سال را ما درست با همان شور و عشق اول زندگی گذراندیم.
گاهی پیش می آمد غذا سوخته و یا شور شده بود. ولی فرق نمی کرد و باز هم تشکر می کرد. به او می گفتم: «اینکه خیلی شور شده، ببخشید.» می گفت: «نه دستپخت خانومی من خیلی هم خوبه.» من در کنارش آرامش واقعی را تجربه کردم و او هم همیشه به من می گفت: « آرامش زندگی ام.» واقعا چه چیزی بالاتر از اینکه در کنار همسرت احساس آرامش داشته باشی و او هم تو را آرامش زندگی اش بداند.
نحوه شهادت سید احسان به چه صورت بود؟
یکی از همرزمان سید احسان برایمان تعریف کرد؛ پایین روستای حندورات به طرف حلب مزرعه ای بود به نام عرندس. داخل مزرعه یک خانه دو طبقه به فاصله حدود سیصد متر از بقیه تک افتاده بود. این خانه نزدیکترین مکان به دشمن در خط حندورات بود. سید و بچه های سوری قرار بود خودشان را به داخل این خانه برسانند. و تا شب همان جا بمانند و شب کار شناسایی و بررسی ها را انجام دهند. وقتی آنها برای شناسایی به آنجا رفته بودند خانه دشناسایی می شود و با خمپاره به آن خانه را مورد هدف قرار می دهند که باعث به شهادت رسیدن آنها می شود.
حال هوای شما در روزهای اول شهادت به چه صورت بود؟
احسان اولین شهید مدافع حرم شهر گرگان و دومین شهید مدافع حرم استان گلستان است. برای مراسم احسان در شهر غوغا شده بود. مراسمش خیلی با شکوه برگزار شد. غریبه و آشنا، همکار و غیر همکار، دوست و فامیل همه آمده بودند. آن روزها احساس می کردم احسان فقط مال من و خانواده اش نیست، به همه مردم تعلق دارد.
وقتی خبر شهادت آقا احسان را شنیدید چه احساسی داشتید:
شب شهادت احسان چه شبی بود آن شب. شب وداع، آخرین روز دیدن روی ماه احسان. در همه آن ساعات فقط بی تاب دیدن دوباره اش بودم. آن هم تنها، بدون بودن آن همه جمعیت. امید حس و حالم را خوب می دانست، صدایم زد و گفت: «فردا صبح بعد از نماز، بدون اینکه کسی متوجه بشه، آماده باش میام دنبالت بریم امامزاده. فقط یادت باشه کفن احسان رو هم همراهت بیار.»
کفن را احسان از کربلا برای خودش آورده بود. هر وقت چشمم بهش می افتاد ته دلم می لرزید. دعا می کردم هیچ وقت نروم سراغش. یک بار به شوخی به احسان گفتم: « آخه چرا از کربلا کفن آوردی؟» بعد یک شعر برایش خواندم که مضنونش این بود که چون امام حسین «ع»، در کربلا بدون کفن بود، زائر نباید از کربلا برای خودش کفن بخرد. شعر را که خواندم احسان خندید و گفت: «خانومی، من این را از نجف خریدم.»
بعد از نماز صبح اصلا نخوابیدم. می ترسیدم خواب بمانم. دنبال چیزی می گشتم که در آن سرمای هوا و سرمای دلم، وجودم را گرم کند. رفتم کت قهوه ای احسان را که خیلی بهش می آمد پوشیدم. هر وقت می پوشیدش کلی قربان صدقه اش می رفتم. خود احسان هم این کت را خیلی دوست داشت. برایم گشاد بود؛ اما وقتی تنم کردم و بوی احسان را با تمام وجود حس کردم، چنان آرامش و گرمایی در دلم نشست که دوست نداشتم حتی یک لحظه آن را از تنم بیرون بیاورم. چفیه اش را هم دور گردنم انداخته بودم.
تسبیحش در دستم بود و زیارت عاشورایش داخل جیب کت. این چها ر تا یادگاری احسان شده بود تمام دارای ام، تمام مونسم. حتی برای نماز که می خواستم وضو بگیرم، به هر کسی می سپردم به او می گفتم: «مواظب وسایلم باشی ها. اینها یادگاری احسانه، یه وقت از اینجا بلند نشی. مواظبشون باشی.»
بلاخره آن شب صبح شد و رفتن غسالخانه. به آنجا که رسیدیم انگار تازه فهمیدم که برای چی آمده ام. تازه داشت باورم می شد که آمده ام برای آخرین خداحافظی. تمام آن اشتیاق، تمام آن شور برای دیدار دوباره، در یک لحظه جایش را به ترس و دلهره داد. تمام وجودم شروع کرد به لرزیدن. تا به آن زمان تجربه چنین حسی را نداشتم. راهنمایی ام کردند به سمت اتاقی که احسان را گذاشته بودند تا برای مراسم خاکسپاری آماده کنند. وارد اتاق نشدم. حتی جلو نرفتم. کفن را دادم به برادرم و گفتم: «امید، وقتی احسان را آماده کردین منو صدا بزنین.»
انگار یک نفر مرا گرفته بود. می خواستم بروم اما پاهایم از من فرمان نمی برد. همه وجودم، احسانم، آنجا بود، داخل آن اتاق. در اتاق دیگری کنار بخاری نشستم، بدنم به لرزه افتاده بود. مدام زیارت عاشورا می خواندم و ذکر می گفتم تا آرام شوم، مگر آرام می شدم. نمی دانم چقدر طول کشید که امید صدایم زد و گفت: «فاطمه بیا داخل.» با حالی نگفتنی رفتم پیش احسان. از قبل به خود گفته بودم: «فاطمه، حواست باشه برای آرامش احسان طوری رفتار کنی که او راضی باشه، درست مثل وقتی که بود. یه وقت نکنه با گریه و شیون و ناآرامی جلوی مردم، احسان از دستت ناراحت بشه.» خدا می داند و من خودم هم نمی دانم آن همه آرامش را از کجا آوردم.
با اینکه گفته بودند کسی نیاید باز هم شلوغ شده بود. اینجا هم دوست داشتم به همه بگویم بروند بیرون، ولی رویم نمی شد. رفتم بالای سر احسان نشستم. آنجا آخرین دیدار من با احسانم بود. حس غریبی در این آخرین دیدار بود. انگار یکی به من گفت: باید از احسان کنده بشی، دل بکنی و رهایش کنی. به خودم می گفتم من اگر ساعت ها برم احسان را نگاه کنم، چه فایده ای داره.» این جسم وقتی برایم قشنگ بود که روح لطیف احسان توش بود.
فقط به این فکر می کردم که اگر جسمش برود روحش هست و همه جا می توانم با روحش در ارتباط باشم. به احسان گفتم: خودت برایم دعا کن و از خدا بخواه منو به آرامش برسونه! فقط صورتش را می بوسیدم و دست می کشیدم و دست به صورتش می کشیدم و به این فکر می کردم که روزهای تنهایی من و بچه ام چطور می خواهد بدون احسان سپری شود.
لحظه ای که می خواستند احسان را دفع کنند جلو نرفتم. تسبیح احسان در دستم بود و دائم سوره والعصر را می خواندم. نمی دانم چقدر طول کشید که امید آمد و مرا بغل کرد و می خواست ببرد بالای سر احسان. همان موقع شعری را که روی کاغذ نوشته بودم به برادرم دادم و گفتم:«امید، قبل از اینکه دفنش کنید، می خواهم این شعر را از طرف من برایش بخوانی.»
امید کاغذ را گرفت و رفت پای بلندگو واین شعر را خواند.
قرار بود که عمری قرار هم باشیم.
که بی قرار هم و غمگسار هم باشیم
اگر زمین و زمانه به هم بریزد باز
من و تو به ابد در مدار هم باشیم
کنون بیا که بگرییم بر غریبی هم
غریبه نیست، بیا سوگوار هم باشیم
نگفتی ام ز چون خون گریه می کند دیوار
مگر نشد رازدار هم باشیم
نگفتی ام زچه رو، رو گرفته ای از من
مگر چه شد که چنین شرمسار هم باشیم.
به دست خسته تو دست بسته ام نرسید
نشد که مثل همیشه کنار هم باشیم
شکسته است دلم مثل پهلویت آری
شکسته ایم که آیینه دار هم باشیم
لحظه های که دلتنگ شهید می شوید چه کار می کنید؟
دلم که می گیرد سر مزار احسان می روم و برایش گل می برم. گل رز و مریم یا اگر باشد گل نرگس که خیلی دوست داشت. قرار بود وقتی بچه ما به دنیا آمد برایم یک دسته گل بزرگ رز و مریم بیاورد. بی معرفتی کرد به جایش من هر هفته گل می برم.
سخت ترین لحظه ای که نبودن احسان را احساس کردید چه زمانی بود؟
لحظه ای که نبودنش را بیشتر از همیشه احساس کردم، لحظه به دنیا آمدن سید محمد طه بود. سید طه درست وقت اذان مغرب به دنیا آمد. در بیمارستان اذان با صدای بلند پخش می شد. صدای بچه با صدای گریه بچه ادغام شد. آن لحظه سخت ترین لحظه عمرم بود و با تمام وجود دوست داشتم احسانم کنارم بود. سید طه یازدهم مرداد 1394، به دنیا آمد، آن موقع تقریبا شش ماه از شهادت احسان می گذشت. تا یک هفته مثل افسرده ها بودم. یک دفعه بی هوا، ساعت دو سه نصف شب بلند بلند گریه می کردم. کم کم انگار خدا خودش دلم را آرام کرد.
اسم پسرم را سید محمد طه، همانطور که احسان خواسته بود گذاشتیم. هیچ وقت از او نپرسیدم چرا در ماموریت های سوریه اسم مستعارش محمد طه بود. پوتینش را هم که برای من آوردند، اسم محمد طه بر روی آن نوشته شده بود.
یکی از همرزم هایش در مراسم چهلم گفت: که وقتی از احسان پرسیده که چرا اسم مستعارت سید طه است به او جواب داده است: «من و خانومم یه تو راهی داریم که می خواهیم اسمش را محمد طه بذاریم.» انگار مطمعن بود که بچه ما پسر است.
خوابی از شهید دیده اید؟
یکی دوماه قبل از شهادت احسان خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم جایی نشسته ام و دوست و آشنا می آیند و به روی شانه های من دست می کشند و آن را می بوسند. از کنارشان خجالت می کشیدم و می گفتم: «تو رو به خدا این طوری نکنید. من خجالت می کشم. چرا هی شونه های مرا می بوسید؟» در همان خواب یک نفر جوابم را داد و گفت: «پیغمبر و حضرت فاطمه روی شونه های تو دست گذاشته اند.»
در همان حال حس کردم دو تا دست شانه های مرا بالا کشیدند تا بایستم. خواب زیاد می دیدم، ولی برای کسی تعریف نمی کردم. اما این چون خاص بود احساس کردم تعبیر داردو برای احسان تعریفش کردم و از او خواستم تعبیرش را از یکی از علما بپرسد. احسان گفت: «خانمی، این تعبیرش خیلی قشنگ معلومه. شما داری زیر سایه اهل بیت زندگی می کنی، دستشون روی شونه های توئه.» باور کنید از این تعبیر یک دفعه دلم لرزید. هنوز هم که به آن خواب و تعبیری که احسان برایم گفت فکر می کنم، دلم می لرزد.
احساس می کنم خدا از همان چند وقت قبل از شهادت احسان، کم کم دست عنایتش را روی شانه هایم گذاشت و بعد احسان را از من گرفت تا بدون تکیه گاه نباشم. این را باور دارم که خدا وقتی می خواهد آدم را یک پله بالاتر ببرد، او را با سختی روبه رو می کند. احسانم، بعد از شهادت تو، دید من درباره خیلی چیزها عوض شده و بهتر بگویم یقینم کامل تر شده است، به خصوص درباره مرگ و از این دنیا رفتن. قبل از شهادت تو، زندگی دوباره بعد از مرگ را نمیفهمیدم و درکی از آن نداشتم، اما حالا با تمام وجود حسش می کنم. به عکسی که در آخرین لحظه وداع با تو در مراسم خاکسپاری گرفته اند نگاه می کنم. چقدر راحت و آرام خوابیده این انگار راحت تر و آرام تر از این دنیا، زندگی جدیدی را شروع کرده شهادت مبارکت باشد!/ نوید شاهد
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد